بسمه تعالی

در خیابان های بارانی لندن گدایی زندگی میکرد.بدلیل فربه بودنش همه بر این باور بودند که او گدا نیست و خودش را گدا جلوه میدهد.گاهی در کاسه ای که به نشانه ی گدایی میگرفت تف انداخته میشد.گاهی باران های بهاری لندن تمام تن و بدن او را ملرزاند.همان باران هایی که برای برخی مردم و پادشاهان لذتبخش بود.انسان!انسان برای او بی معنی بود.همان انسانی که تنها همدش در این دنیا که سگی لاغر اندام بود گرفت.آن هم به بدترین نحو.همان سگی که برعکس او به مردم سنگدل نگاهی مظلومانه میکرد تا در ان کاسه ی خیس که از بزاق مردم پوشیده شده بود پولی ریخته شود.او انگار که تمام سکوت گدا را در پارس های خود جمع کرده بود و در هر ساعت از شبانه روز او پارس میکرد تا اینکه روزی در جلوی چشمان همان گدا صدای پارس مظلومانه سگ را آن مردم قطع کردند تا تنها همدم باقی مانده ی او از او جدا شود.همان همدمی که با او بزرگ شده بود و مرگ عزیزانش را با آن سنگ عزا میگرفت.آن شب ابری بود اما فقط چشمان او

(ادامه در روز های آتی)heart


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها