نویسنده



                                                                        بسمه تعالی

در خیابان های بارانی لندن گدایی زندگی میکرد.بدلیل فربه بودنش همه بر این باور بودند که او گدا نیست و خودش را گدا جلوه میدهد.گاهی در کاسه ای که به نشانه ی گدایی میگرفت تف انداخته میشد.گاهی باران های بهاری لندن تمام تن و بدن او را ملرزاند.همان باران هایی که برای برخی مردم و پادشاهان لذتبخش بود.انسان!انسان برای او بی معنی بود.همان انسانی که تنها همدش در این دنیا که سگی لاغر اندام بود گرفت.آن هم به بدترین نحو.همان سگی که برعکس او به مردم سنگدل نگاهی مظلومانه میکرد تا در ان کاسه ی خیس که از بزاق مردم پوشیده شده بود پولی ریخته شود.او انگار که تمام سکوت گدا را در پارس های خود جمع کرده بود و در هر ساعت از شبانه روز او پارس میکرد تا اینکه روزی در جلوی چشمان همان گدا صدای پارس مظلومانه سگ را آن مردم قطع کردند تا تنها همدم باقی مانده ی او از او جدا شود.همان همدمی که با او بزرگ شده بود و مرگ عزیزانش را با آن سنگ عزا میگرفت.آن شب ابری بود اما فقط چشمان او

(ادامه در روز های آتی)heart


                                                                          بسمه تعالی

گدای جوان که دیگر شوقی برای زندگی نداشت همچنان استخوانهایش از بابت باران ها و حتی برف های لندن درد داشتند حتی دیگر اشکی برای ریختن نداشت.دو روز بود که غذایی نخورده بود و برای نوشیدن اب هم از کاسه اش که باران در ان میبارید استفاده میکرد.تا حالا هیچ کس صورت گدا را ندیده بود از بابت اینکه سرش همیشه رو به پایین بود حتی هنگامی که جنازه ی سگش را جلوی او انداخته بودند هم او سرش را بالا نگرفته بود و در قامت شب های سرد لندن تنها مو های ژولیده ی او از بالا مشخص بود.او به خداوند را احساس میکرد و خالقش را انقدر نزدیک میدید که حتی شب ها با خداوند صحبت میکرد و مردم کم کم داشتند فکر میکردند که او دیوانه شده است.و همین ایمان تنها دلیلی بود که باعث میشد او ی نکند.جیب کسی را نزند و کارهای دیگری را که در ذهن او پلید شمرده میشدند انجام ندهد.زیرا هرکس نمیدانست او بهتر از همه میدانست که از انجام خلاف و مجازات هایش هراسی ندارد که او همه چیزش را باخته بود.از پدر و مادرش گرفته تا تنها سگش.گاهی او حتی به دیوار هم نمیتوانست تکیه دهد زیرا ممکن بود مردم بر سرش سنگ و خدو بندازند.کسی نمیتوانست ذهنش را بخواند حتی من مه نویسنده داستان هستم انقدر گنگ و غیرواضح بود که مردم  او را هیچگاه درک نمیکردند.که این ذهن گنگ زاده ی رفتار مردم بود.زاده شده از طبیعت این زندگی.شب ها و روز ها برای او تنها دست دراز کردن جلوی مردمی غارغ بود.در یکی از شب ها تصمیم گرفت تا تا برای همیشه از شر خودش خلاص شود.از شر مردم.از شر تلخی ها و زخم هایی که زندگی برایش رقم زد.ان قدر لنگان لنگان رفت تا به رودخانه ی تایمز رسید از حصار رودخانه بالا کشید تا برای همیشه در قلب تایمز مدفون شود.همه داستان زندگی اش در چشمان او همچون نوار فیلم میگذشت.دوران نوجوانی اش که در اوج ثروت بود.خواهران و برادرانش.دوستان پدرش که همچون پدرش تاجر هایی موفق بودند.پایان آن روز های خوب و ورشکستگی پدرش.پایان خوشی ها و اشک های مادرش و حتی سگ لاغر اندامش همه و همه در ذهن او در اخرین لحظات حرکت میکردند.او حالا خود را اماده کرده بود تا به عزیزانش برسد.اما ناگهان دستان گرمی را در پشت سرش احساس کرد.همچون دستان پدرش.دلش نمیخواست برگردد اما انگار خداوند سرنوشت او را جور دیگری رقم زده بود.

(ادامه ی داستان در روز های آتی)heart


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها